loading...
ریو پاتوق
سرور بزرگ PeRsiaN GaMeRs - gta san anderes


http://up.riopatogh.ir/up/meli-patogh/Pictures/GTA_San_Andreas_Logo.png


یکی از بهترین سرور های که در ایران ران شده و به سبک زندگی مجازی میباشد بدون شک سرور persian gamersهست

این سرور که به تازگی ران شده است در مدت زمان کوتاه بیش از 1000 بازیکن را در خود جای داده است.

یکی از بهترین ویژگی های این سرور این است که تمام قوانین در آن رعایت می شود و تحت هیچ شرایطی در این سرور پارتی بازی نمیشود.

ویژگی های اصلی سرور : داشتن شغل دل خواه مانند مزرعه داری - تاکسی رانی- معلم بودن - پلیس بودن - راننده اتوبوس و دکتر و .....

این سرور دارای انجمن پشتیبانی است و در صورت به وجود آمد هر گونه مشکل برای شما توسط انجمن رفع مشکل خواهد شد.

سایت سرور :pg-samp.rzb.ir

Address:5.260.243.141:7777

اگر میخواهید از طرف ما حمایت شوید از راه  زیر اقدام کنید

 از myreferral : 84 استفاده کنید تا از طرف [Hadi] پول دریافت کنید


آخرین ارسال های انجمن
riopatogh بازدید : 155 یکشنبه 30 آذر 1393 نظرات (0)

سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند. استاد دوره کارآموزی از آنها سوال میکند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟

شیطان اولی میگوید: من فکر میکنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست، به این معنی که به مردم خواهم گفت: خدایی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید…

 

شیطان دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید…

با ما در ادامه مطلب همراه باشید

riopatogh بازدید : 134 یکشنبه 16 آذر 1393 نظرات (2)

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

با ما در ادامه این داستان همراه باشید

riopatogh بازدید : 108 یکشنبه 06 مهر 1393 نظرات (0)

پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد …

riopatogh بازدید : 57 چهارشنبه 29 مرداد 1393 نظرات (0)

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود ، که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه نمایید

riopatogh بازدید : 38 یکشنبه 26 مرداد 1393 نظرات (0)

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

ادامه داستان در ادامه مطلب

 

riopatogh بازدید : 36 سه شنبه 21 مرداد 1393 نظرات (0)

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ،  روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می ‏رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
“بخور فرزندم ، این ماهی را هم بخور ، مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟” و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1290
  • کل نظرات : 436
  • افراد آنلاین : 270
  • تعداد اعضا : 256
  • آی پی امروز : 415
  • آی پی دیروز : 106
  • بازدید امروز : 4,409
  • باردید دیروز : 122
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 7,320
  • بازدید ماه : 7,320
  • بازدید سال : 65,940
  • بازدید کلی : 14,274,649
  • ریو پاتوق | ملی پاتوق
    http://up.riopatogh.ir/up/meli-patogh/Pictures/meli-patogh-riopatogh.png